استیصال
بسم الله الرحمن الرحیم
یک و سی و هفت دقیقه ی بامداد ! دست هایی دراز شدند ، درسته به سمت گردنم ، ساجده داشت جان می داد . هوا نبود ، نفس نبود . پنجره را باز کرد ، نشست درست زیر پنجره ، اکسیژن اما ، نبود ... ! دو دست دیگر دراز شدند درست به سمت سینه اش ، یکی قلبش را می فشرد و از درد کشیدن ساجده لذت می برد و دیگری دنیا را به دور سرش می چرخاند . دو دست دیگر ، به دل نازکش شروع کرده بودند به رخت شستن ، سخت چنگ می زدند و دست هایی دیگر به گوش ساجده زمزمه می کردند اضطراب ثانیه های رخت های نشسته را ... ! ساجده اما بی دفاع بود . به مقابل تمام دست هایی که درد نام داشتند ، ساجده چون کودکی به دفاع ، خودش را مچاله کرده بود گوشه ی دیوار و درد می کشید . ماشینش را تازه فروخته بود ، نمی توانست تا درمانگاه برود . کسی درخواست کمک او را ، کسی التماس او را که به درمانی ، به آرامشی برسانندش ، قبول نمی کرد . قرص های شب را خورده بود اما گویی چون شکلات هایی تلخ مزه ، بی اثر بودند . سرما دویده بود به جان کوچکش ، به جان نحیفش درد ، دست درازی می کرد و او بی دفاع بی دفاع بود . چندین بار صفحه ی چت اش با پزشک ساجده را باز کرد ، اما وقتی او پاسخ نمی داد ، وقتی پاسخ او مربوط می شد به وقتی که از خواب بیدار می شد و ساجده الان داشت جان می داد ، چه فایده ؟! برایش کتاب خواندم آرام بگیرد ، مشوش تر شد ! رنگ آمیزی آوردم ، رنگ کند ، مضطرب تر شد . یک قرص زیر زبانی ، زیر زبانش گذاشتم ، دستش روی قلبش فشرده تر شد ، خواستم بخوابانمش ، شدت ترس و اضطراب و کلافگی ، اشک هایش را جاری کرد . هیچ راهی نبود . هر راهی بود رفته بودم و چون مادری نگران ، ترسیده بودم . ساجده داشت جان می داد ! ساجده داشت جان می داد و از دست من ، هیچ بر نمی آمد . هیچ ...
از عوض کردن پزشک ساجده ، چهار ماهی می گذشت . پزشکی که شش سال جز بدتر کردن وضع او کاری نکرده بود اما پزشکی که خوانده بود ! گفته بود هر گاه حال ساجده بد شد ، این آمپول را بزند . کسی ساجده را به درمانگاه نمی برد . مدت ها بود حرف پزشک قبلی را ، درست از وقتی دیگر پیشش نبردمش ، گوش نکرده بودیم اما یک درصد علم پزشکی که داشت . اگر این حال ساجده را بهتر می کرد چه ؟! آخرین راه بود ... آخرین و سخت ترین راه ... ساجده داشت غرق می شد . به میانه ی دریایی عمیق و من ، من شنا بلد نبودم . شنا بلد نبودم و زدم به دل دریایی که عمقش هر لحظه او را شدید تر به پایین می کشید . من تزریقات بلد نبودم . کسی هم نبود ما را به مرکزی درمانی برساند . اصلا برای کسی مهم نبود . من تا به حال حتی شیشه ی آمپول را نشکسته بودم اما دست هایم نلرزید . استیصال و درماندگی را خوب درک کردم . میانه ی میدان نبرد ، به بالین سربازی که خون او زمین را می شوید کسی از تو نمی پرسد از خون می ترسی یا نه ! شیشه را شکستم . درد عمیقی داشت مرا فرو می خورد ، این نهایت عجز بود . از روی فیلم آموزش تزریفات و با کمک های تلفنی فاطمه ، ایستادم درست جلوی آینه . من تجربه ی تزریق نداشتم ، آموزشی هم ندیده بودم . این تجربه ی اول بود و خوب می دانستم اگر درست عمل نکنم چه چیز انتظار مرا می کشد ! فلج یا بی اختیاری ادراری .... ! سرنگ را باز کردم ، یک سوم دارو را درش کشیدم ، هوایش را تخلیه کردم و بعد نفس عمیقی کشیدم و سوزن را فرو کردم . نمی دانم شجاع بودم یا احمق ، قوی بودم یا سبک سر و بی پروا ، نمی دانم اما این را خوب می دانم به سان مادری که شنا بلد نیست و بی آنکه درنگ کند به دل دریا می زند تا دردانه اش را نجات دهد ، درمانده بودم ، مستاصل و استیصال را خوب با گوشت و پوست و استخوانم درآمیخته دیدم .
#ساجده_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :